اگر بخواهم از خودم بگویم، بهتر است ابتدا بگویم نگاهم به خودگویی چیست. به‌باور من، نوشتن یا حرف زدن از خود، کار ارزشمندی‌ست. گاهی از بیرون ممکن است شبیه خودشیفتگی به‌نظر برسد یا این‌طور قضاوت شود که فرد زیادی بر خودش متمرکز است. اما برای من، خودگویی تلاشی‌ست برای تعریف‌کردن خود، برای عبور دادن بخشی از وجودم به بیرون. کاری که در ظاهر ساده‌ است اما در عمل، پرچالش و پیچیده.

من از آن‌دسته آدم‌ها نیستم که راحت اغراق می‌کنند؛ نه از آن‌دسته که خودشان را بزرگ‌تر از چیزی که هستند نشان می‌دهند، و نه حتی همیشه آن‌قدر راحت با خود واقعی‌شان مواجه می‌شوند. گاهی خودداری از گفتن، به‌خاطر ترس از خودستایی است، و گاهی برعکس، به‌خاطر حس ناکافی‌بودن. این دو احساس گاهی در تضاد، گاهی در کنار هم، و اغلب هم‌زمان در ذهنم حضور داشته‌اند. برای همین، مثلاً نوشتن رزومه‌ برایم همیشه سخت بوده؛ چون وقتی بخواهم صادقانه و واقع‌گرایانه بنویسم، با خودم روبه‌رو می‌شوم. با بخش‌هایی از خودم که یا بلد نیستم یا جرأت ندارم ادعایی درباره‌شان بکنم. به‌نظرم حرف‌زدن از خود هم همین ویژگی را دارد: گاهی ناگزیر به حذف، گاهی ناخودآگاه به اغراق. بااین‌حال یکی از اهدافم از نوشتن در این فضا، کم‌کردن سانسورهای درونی‌ست. یا حداقل فهمیدن اینکه چه چیزهایی را سانسور می‌کنم و چرا.

من محمدم. تحصیلم در مقطع کارشناسی مهندسی کامپیوتر بود و بعد از آن MBA خواندم. از نوجوانی علاقه‌مند بودم چیزی بسازم، کار یا بیزینسی را راه بیندازم. روزی آرزو داشتم پردازنده‌ای طراحی کنم که بهتر از محصولات اینتل باشد. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم آن آرزوها بیشتر حاصل همان جاه‌طلبی طبیعی دوران نوجوانی بود. میل به اینکه «خاص» باشم، بدرخشم، تک باشم. حالا با خودم راحت‌ترم؛ می‌فهمم آن آرزوها از کجا می‌آمدند، و چرا الان دیگر آن‌قدرها برایم مهم نیستند. مدتی‌ست درباره‌ی انگیزه‌ی بقا و نقش پررنگش در شکل‌گیری فکر و رفتار انسان‌ها تأمل می‌کنم، احتمالاً در آینده مطلبی درباره‌اش خواهم نوشت: انگیزه‌بقا.

مسیر تحصیلی‌ام آن‌طور که برنامه‌ریزی کرده بودم پیش نرفت. در کنکور رتبه‌ی خوبی نیاوردم، و در دانشگاهی پذیرفته شدم که از نظر خودم و اطرافیانم، پایین‌تر از سطح انتظاراتم بود. آن سال‌ها، با این ذهنیت که از بسیاری از اطرافیانم «باهوش‌تر» هستم، انگیزه‌ام را از دست دادم و دانشگاه را جدی نگرفتم. بعدها فهمیدم که همین نوع نگاه باعث سخت شدن ارتباطم با دیگران شده بود. افسردگی دوران کارشناسی نتیجه‌ی همین فرسایش تدریجی بود. اما بعد از یکی دو سال، به نوعی برگشتم به مسیر، جدی‌تر شدم و توانستم دوره‌ی تحصیلی را با کیفیت بهتری تمام کنم.

در آن زمان، دوباره تلاش کردم بیزینسی راه بیندازم. پروژه‌ای به نام “Tripler” که نوعی شبکه‌ی اجتماعی با محوریت سفر بود. اما آن هم شکست خورد. بعد از آن تصمیم گرفتم سراغ MBA بروم. در آزمونش پذیرفته شدم، ولی حالا که به آن دوره فکر می‌کنم، گمان می‌کنم یکی از انتخاب‌های اشتباه زندگی‌ام بود. نه به‌خاطر محتوای رشته، بلکه به‌خاطر فضای دانشگاهی‌ای که در آن قرار گرفتم. محیطی که در آن احساس کردم افراد، نه فقط از نظر دانشی بلکه حتی از نظر علاقه به یادگیری، در سطح پایینی بودند. درباره‌ی «هوش» و نگاهی که به آن دارم هم در آینده مطلبی خواهم نوشت: هوش-و-سوء‌تفاهم‌هایش.

از کودکی به مطالعه علاقه‌مند بودم. وقتی کلاس اول بودم، تابستانش مادرم مرا به کتابخانه‌ای برد و آنجا ثبت‌نامم کرد؛ کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. جایی که هنوز تصویرش و کارت‌های امانت کتاب‌هایش در ذهنم مانده‌اند. از همان‌جا بود که کتاب، وارد زندگی‌ام شد و تا سال‌ها کنارم ماند. در مدرسه هم به مطالعه علاقه داشتم، حتی اگر تکالیف را انجام نمی‌دادم یا نمره‌ام عالی نبود.

ریاضی یکی از علاقه‌های قدیمی من است، و بعدها فیزیک هم به آن اضافه شد. هر دو را از جنس چیزهایی می‌بینم که بشر خودش ساخته و درعین‌حال، در تلاش بوده تا با آن‌ها بخشی از جهان را بفهمد. هنوز نمی‌دانم آیا ریاضی واقعاً «واقعی»‌ست یا نه. شاید در مطلبی جداگانه به این بپردازم که اصلاً “واقعیت” یعنی چه: ریاضی-و-واقعیت.

دوره‌ی نوجوانی‌ام در فضای مذهبی پررنگی گذشت. سال‌هایی که بعدها، مخصوصاً در دوران دانشگاه، با بخش زیادی از کلیشه‌ها و باورهای آن زمان درگیر شدم. این تضارب آرا با گذشته‌ی خودم، تجربه‌ای ارزشمند بود. حالا، با فاصله‌ای که از آن فضا دارم، خوشحالم که آن باورها را از نزدیک تجربه کرده‌ام. چون حس می‌کنم تا چیزی را زیسته نباشی، گذشتن از آن هم معنای چندانی ندارد.

بعد از چند تجربه‌ی شکست‌خورده در راه‌اندازی کسب‌وکار، تصمیم گرفتم وارد فضای کار شرکتی شوم. حالا مدتی‌ست که به‌عنوان مهندس داده مشغولم. در این نقش، با داده‌های حجیم سروکار دارم، آن‌ها را ساختار می‌دهم، مسیر پردازششان را طراحی می‌کنم و بستری فراهم می‌کنم تا تیم‌های دیگر مثل تحلیل‌گران داده بتوانند از آن استفاده کنند. کارم را دوست دارم و درگیرش هستم.

این‌ها بخشی از من است؛ بخشی که توانستم در این متن بیاورم. در نوشته‌های بعدی سعی می‌کنم درباره‌ی بعضی از موضوعات اشاره‌شده، دقیق‌تر بنویسم—چه درباره‌ی شکست‌ها، چه تغییر نگرش‌ها، چه تجربیات عاطفی و ذهنی. برای من، نوشتن راهی‌ست برای دیدن خود، نه لزوماً قضاوت‌کردن یا تعریف‌کردن.

در این‌جا هم توضیح داده‌ام که چرا این وبلاگ را راه انداخته‌ام.